اين رمان داخل سايت جينگوبينگو مگ انتشار داده شده. شما مي تونيد اين رمان جذاب رو از جينگوبينگو مگ ادامه کنيد


به قصر برگشتند، هر يک به اتاق‌هاي خود رفتند و باقي مانده‌ي کارها را رسيدگي کردند. امور اداري بي شک کلافه کننده بود و بعلاوه تمرکز بالايي مي طلبيد آنهم در چنين وضعي که براي نولان از هرچيزي سخت‌تر نظم دادن به ذهنش بود. ذهني که دقيقه‌اي ده مرتبه به بسمت افکار نا به سامان کشيده ميشد و عاقبت به سردرد مي انجاميد. کسي آرام در زد، نولان درحالي که پشت ميز کارش نشسته آرنج‌هايش را روي ميز ستون کرده و دو سمت پيشاني اش را مالش ميداد گفت– بيا داخل








درگشوده شد و ماروين پا به درون گذاشت. لباس رسمي پوشيده بود و اين نشان ميداد آماده‌ي رفتن است. درحالي که دسته‌ي مرتبي از اوراق را به دست داشت بسمت نولان آمدو گفت:


ماروين– من دارم ميرم. اينا تموم شده يه نگاهي بنداز


نولان اوراق را از او تحويل گرفت و پرسيد– الان ميري؟


ماروين سري به نشانه‌ي مثبت تکان دادو گفت–آره. بعلاوه احتمالا بخاطر برف رفت و برگشتم طولاني‌تر ميشه


اصلا دلش نمي خواست او برود ولي امکان نداشت ماروين طرح الماس زرد را به حال خود رها کند، از همين رو هميشه نيمي از ماه را درگير سفر بود


نولان– باشه، سفربخير


تازه ميخواست اضافه کند چرا براي زودتر رسيدن با مورن نمي رود که باره ديگر کسي آرام در زد ولي پيش از اينکه نولان چيزي بگويد ماروين درحالي که بسوي در قدم برميداشت گفت– راستي، من ميرم ولي يکي اومده ديدنت


در را گشود و لوريانس در چهارچوب پيدا شد. نگاهش بلافاصله با نگاه نولان گره خورد و تپش قلب او را که انتظار ديدن لوريانس را نداشت تند کرد. ماروين سرش را سوي مادرش خم کرد، بوسه‌اي روي موهاي بافته‌ي او زدو گفت– فعلا


لوريانس نگاهش را بالا گرفت تا صورت پسرش را ببيند و پرسيد– مورن همراهت مياد؟


ماروين جواب داد– نه ولي اگه جايي گير کردم خبرش ميکنم


لوريانس سرتکان دادو گفت– خدانگهدار


نولان آهسته از جايش برخاست، از پشت ميز درآمدو بسمت شومينه رفت. درحالي که گوشش به آخرين جملات خداحافظي لوريانس و ماروين بود مقابل شومينه خم شدو چند تکه هيمه در آتش ريخت. ميخواست تظاهر کند همه چيز طبيعي است اما حس بدي داشت. آخرين مکالمه‌ي او و لوريانس در سابجيک به موضوع افتضاحي ختم شدو نولان از او خواسته بود ديگر به ديدنش نيايد. فکر ميکرد توصيه‌اش مفيد واقع شده و اگرچه از اين بابت ناراحت بود ولي لوريانس برخلاف سابق که هفته‌ي دوبار به او سر ميزد در اين مدت اصلا به رايولا نيامده بود. اما حالا پس از گذشت پانزده روز بنظر مي رسيد بيشتر از اين طاقت نياورده و خود را به نولان رسانده


لوريانس–…سلام عزيزم


صداي آرام او را شنيد که رگه‌هايي از ترديد در خود داشت. او هم مثل نولان معذب بود، البته قطعا


 


براي خواندن و دانلود ادامه داستان روي لينک زير کليک کنيد.


 


دانلود پارت 97 تا 101 رمان پسر بهشت


 


 


همچنين مي توانيد براي خواندن قسمت هاي قبل رمان پسر بهشت از کتاب رمان وحشي کليک کنيد.


 


منبع








مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

خرید و فروش و رهن و اجاره موسسه حقوقي netkushadasii.parsablog.com گرین پروژه، ارائه دهنده خدمات دانشجویی Zerihun تدبیـــر ، تـــلاش ، تفکُّـــر آموزش کامل دیجیتال مارکتینگ tamireojaqgazetechnogaz آموزش سئو سایت